ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

باغ وحش ارم (بهمن 92)

یکشنبه میلاد پیامبر  بود و تعطیلی خاله اعظم  امتحاناش تموم شده بود اومده بود خونه ما بابایی گفت بریم باغ وحش ما هم از خدا خواسته زنگ زدم عزیز که باما بیاد و پنج نفری رفتیم خدا رو شکر از هیچ حیوونی نمیترسی این بزغاله رو هم دوست داشتی و زورت هم نمیرسید بغلش کنی عاشق خرگوشا شده بودی خیلی خوب هم بغلشون میکردی ولی تا پاهاشون رو تکون میدادن تو بغلت میترسیدی و ولشون میکردی خیلی با حال میگی تَسیدم اینم یه بچه شیر که الان بهش فکر میکنم که چرا گذاشتم انقدر بهش نزدیک بشی واقعا از دست خودم کفری میشم کلا با عزیز و خاله اعظم راه میرفتی و همش میگفتی راه برم تو بغل هم ...
3 بهمن 1392

تولدم .نمایشگاه کودک .متفرقه .......

روز تولدم درست مثل 29 سال پیش برف بارید اینم از دخملیمون که مشغول ناخونک زدن به کیک بودن بابایی نمیدونم چرا رفته بود شمع 30 خریده بود برام بهش میگم عوض اینکه بری 28 بگیری یک سال کوچیک تر رفتی 30 خریدی یه سال بزرگتر چون یه سال فرقمون شاید خودش رو 31 فرض کرده بوده منو 30 خلاصه شمع صفر گذاشتیم  عزیزم جون صبح زود سورپرایز کردن و با دسته گل تو اون برف اومدن خونمون       خاله فروغ و اقا جون هم برام گل گرفته بودن جای خاله اعظم هم خیلی خالی بود موقع امتحاناش بود و نتونست بیاد تهران عزیز اقاجون خاله فریبا فرانک خاله فروغ و خاله اعظم همگی با هم یه جارو شارژی ا...
21 دی 1392

امروز مــــال من فقط من ...

روز قشنگیه ! همیشه روز تولد آدم قشنگه و وقتی همه اونهایی که دوست دارن تولدت رو تبریک میگن تازه میفهمی چقدر زیادن ادمهایی که دوست دارن و این خودش روز رو قشنگتر میکنه .... به هر حال تولدم مـــــــــــــبارک     ...
11 دی 1392

تولد 2 سالگی آوا جان

دیروز تولد اوا جان دعوت بودیم این کوچولو شیرین هم 2 ساله شد بالاخره تولدش البته هفته اینده میشد ولی چون تو محرم میشد این هفته صفورا جان براش تولد گرفت بابایی دیروز ماشین دستش بود و باید بعدش میرفت کلاس و خیلی دیر میتونست ماشین رو به من برسونه واسه همین من تا بین راه با ماشین بیرون اومدم و ماشین رو از بابایی گرفتیم و دوتایی رفتیم تو تاکسی خیلی اذیتم کردی و اصلا اروم نمیگرفتی خیلی باهات بیرون رفتن سخت شده عزیزم از بس که شیطونی خلاصه سر ساعت 5 رسیدیم تولد یه جورایی از همه زودتر رسیدیم و شما از همون لحظه اول شروع کردی به رقص و پای کوبی و البته شیطنت به قدر پف فیل ریختی زمین و من جمع کردم که خدا میدونه وای که رومیزا اگه پفک میدید...
3 دی 1392

اولین کوتاهی مو

از موقعی که به دنیا اومدی تا حالا ارایشگاه برای کوتاهی مو نرفته بودی خودم تو خونه چتری هات رو کوتاه میکردم که تو چشمت نره ولی خیلی وقته که دیگه کوتاهشون نکردم تا همشون جمع بشن تو کش سر و تو صورتت نریزن حالا هم دیگه موهات خیلی بلند شده و خواستم تا قبل از عید کمی کوتاه کنم تا جون بگیره موهات اصلا فکر نمیکردم انقدر اروم بشینی تا موهات رو کوتاه کنم عزیز جون رو هم با خوم برده بودم که در صورت لزوم به داد برسه ولی شما از اونجایی که عاشق ارایش کردنی به فاطمه جون گفتم برات کمی رز لب بزنه تا باهات دوست بشه و اروم بشینی که همین طور هم شد و تا اخرش تکون نخوردی برات رژ زده عزیز هم با این فرچه مو کمی سر گرم...
3 دی 1392

تــــــــــــــــــــــولد بــــــــــــــــــــــــــاران جــــــــــــــــــــــــــــان

پنجشنبه تولد باران جان دعوت بودیم طبق معمول پنجشنبه ها ماشین دست بابایی بود و قرار بود خودمون با ماشین راه بریم که از شانس ما اولین برف پاییزی صبح بارید و هوا چنان سرد شد که بابایی میگفت تو این هوا نرید سختتون میشه ولی از اونجایی که من اصلا نمیتونم از این دوره همیهای دوستانم بگذریم به هر شکلی بود راهی شدیم تا شرکت بابایی رفتیم از اونجا هم بابایی رسوندمون زود رسیدیم شما هم تو ماشین کمی خوابیدی و زود بیدار شدی و چون کم خوابیده بودی میدونستم که قرار شیطونی کنی خوابت که بهم بخوره کلا پر انرزی تر از همیشه میشه و کارهای خیلی بدی هم میکنی مثل کشیدن مو بچه ها یا زدنشون البته اروم و نه به قصد دعوا یا ناراحتی کلا نمیدونم به چه علتی ولی گ...
3 دی 1392

باب اسفنـــــــــــــــــــــــجی

دخملم چند وقتی عاشق کارتون بابا اسفنجی شدی و از پای تلوزیون بلند نمیشی یه کله باب اسفنجی نگاه میکنی نمیذاری ما هم برنامه  خودمون رو ببینیم اسپیکر کامپیوتر خراب شده بود بابایی یکی دیگه خرید و حالاتو اتاق نگاه میکنی که ما هم کمی از تلویزیون بتونیم استفاده کنیم حال از اون موقع تا چشمت رو باز میکنی از خواب و کامپیوتر رو میبینی میگی بابا اسفنجی بذار  خیلی حرف گوش کن شدی کلا سر هیچ چیزی لج نمیکنی و وقتی برات توضیح میدم که این کار رو الان نباید انجام بدی زود گوش میکنی حتی در مورد انگشت خوردنت و نَ نی که هنوز ول کنشون نیستی ولی حتی تو خوابم که باشی بهت بگم دستت رو نخور زود میگی باشه یا مثلا خونه عزیز بردنی برات شرط میذارم که موقعی که...
3 دی 1392

عاشورا و توسوعا 1392

ایام محرم خونه خاله فریبا بودیم بابایی هم خونه عزیز بود و با عموها میرفتن هیئت اقا بزرگ خدا بیامرز که امسال خیلی جای خالیشون حس میشد خونه خاله فریبا هم بیرون نمیرفتیم چون نمیخواست تو محل با کسی روبرو بشه و اعصابش بهم بریزه شما رو عزیز شام غریبان برد بیرون و کلی شمع فوت کرده بودی ولی هیچ عکسی نتونستم ازت بگیرم صبح روز تاسوعا هم خبر دادن که شوهر عمه بابایی فوت کرده یکی دو روزی هم این شکلی درگیر بودیم جمعه هم مجلس سومشون بود که عزیزم اشرف هم اومد باهامون شما هم تازه از خواب بیدار شده بودی و تو بغلش بودی تو مسجد که دستشوییت رو نگه نداشتی و تمام لباس خودتو عزیز رو کثیف کردی بماند که  چطوری تا اخر مجلس عزیز رو پاش نگهت داشت که نری جایی رو نج...
3 دی 1392

استعداد نقاشی

چند روز پیش خونه عزیز اشرف بودیم  خاله فروغ تخته وایت برد رو اورد برات تا سرگرم بشی و یه جا بشینی  عزیزم هم بهت میگفت که ادم بکش چشم بذار براش من یکم توجهم جلب شد به نقاشیت که دیدم بله داری قشنگ یه صورت ادم میکشی و براش دو تا چشم گذاشتی دو تا گوش کنار صورتش دقیقا دماغ رو هم درست پایین چشمها میذاشتی  خیلی قشنگ هم براش مو میکشیدی یعنی من که داشتم خود زنی میکردم از تعجب و ذوق که اینارو کی یاد گرفته که عزیز گفت من یادش دادم و واسه ما الان داشت رو میشد برایه دستاشم پایین کله  دوتا خط میکشیدی بعدش گفت ماهی بکش قشنگ یه شکل کشیده به صورت ماهی کشیدی براش یدونه چشم گذاشتی انتهایه ماهی مثل ضرب در به هم رسیده بود و تهش باز...
3 دی 1392