باغ وحش ارم (بهمن 92)
یکشنبه میلاد پیامبر بود و تعطیلی خاله اعظم امتحاناش تموم شده بود اومده بود خونه ما بابایی گفت بریم باغ وحش ما هم از خدا خواسته زنگ زدم عزیز که باما بیاد و پنج نفری رفتیم خدا رو شکر از هیچ حیوونی نمیترسی این بزغاله رو هم دوست داشتی و زورت هم نمیرسید بغلش کنی عاشق خرگوشا شده بودی خیلی خوب هم بغلشون میکردی ولی تا پاهاشون رو تکون میدادن تو بغلت میترسیدی و ولشون میکردی خیلی با حال میگی تَسیدم اینم یه بچه شیر که الان بهش فکر میکنم که چرا گذاشتم انقدر بهش نزدیک بشی واقعا از دست خودم کفری میشم کلا با عزیز و خاله اعظم راه میرفتی و همش میگفتی راه برم تو بغل هم ...