ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

یلدا 92

امسال یلدا ما دوبار شد چون خاله فریبا نمیتونست شنبه اینجا باشه پنجشنبه دور هم جمع شدیم خونه اقا جون و شنبه هم که شب یلدا بود اقا جون و عزیز اومدن خونمون خاله اعظم که دانشگاه بود خاله فروغ هم خونه دختر خاله بهار بود من دیر بهش خبر دادم که میخوان بیان اینجا و اونم نتونست برنامشو عوض کنه خلاصه که 5 تایی دور هم بودیم امسال راستی کلاه یلداتم یادم رفت بذارم سرت اینم از سفره امسالمون با یه زره هنرنمایی هندوانمون انقدر بزرگ بود که دو نصفش کردم که دو تا تزئین  بشه یه  سبد درست کردم و توشو پر از انار کردم  نصف دیگشم  مثل کیک برش دادم اینم لبوهای گل گلی من اینم هندوا...
3 دی 1392

با تاخیر زیاد اومدیم

وبلاگ دخملیمون رو بعد از فکر کنم 2 هفته بالاخره اپ کردیم تو این چند وقت اتفاقات زیادی برامون افتاد که یکیش رو باید خصوصی بعدا برات بنویسم بقیشم هم خوب بود هم بد خوبش :پروژه پوشک گرفتن  بود و که خدا رو شکر داره جواب میده بهمون تو خونه 10روزی میشه که پوشکت نکردم چند روزی هم بیرون نمیرفتم تا خیالم راحت شه که هر بار میگی که دستشویی داری و تو خیابون کار دستمون ندی ولی خدایش این مرحله خیلی سخته برام از کثیف شدن خونه که نگو همش بهت میگم بریم دستشویی جیش داری نمیتونم صبر کنم تا خودت بخوای بگی از ترس اینکه خودت رو نگه نداری و  بخوای لباسات یا خونه رو کثیف کنی تند تند خودم میبرمت دستشویی ولی نباید این کار رو بکنم تا خودتم حواست باشه بعضی و...
8 آبان 1392

هفته ای که گذشت

هفته پیش با عزیز اشرف خاله فریبا مجددا  رفتیم پارک بانوان هوا خیلی خوب بود البته بگم کم کم هوایه اینجا داره سرد میشه به حدی که چند شب پیش پکیج روشن کردیم بیرون رفتنی هم کارمون در اومده نمیدون چی باید بپوشونم بهت هوا یه لحظه خوبه یه لحظه بادی و سرد از ترسم همش  شلوار میپوشونم بهت یه دست لباس گرم هم همراهم بر میدارم واسه مواقع ضروری دیگه دوره پارک رفتنامون داره تموم میشه ولی تا فرصت هست باید ازش استفاده کنیم   اینم صحنه هایه جدید خرابکاریهات کلید یخچال رو پیدا نکردیم و با تکنیک پیش گوشتی  تونستیم از دست شما نجاتش بدیم   حالا هم دوباره یاد کشو ها کردی و با این کیسه زباله ها هر روز در گیری&n...
13 مهر 1392

قالب جدید

  اینم از قالب جدیدت  که مادام بوفی عزیز زحمتش رو دوباره کشیدن با عکسهایه اتلیه 2 سالگیت شاید هر سال این کار رو بکنم و قالبت رو عوض کنم بالا بر اختصاصی هم کادو مادام جان واسه تولدت بود خیلی خیلی شرمندمون کردن   صفحه ورودی وبلاگت اینم از قالبت اینم بالا بر کادو مادام جان اینم از قالب قبلیت که واسه یک سالگیت بود  سایت مادام بوفی کلیک کنید   ...
9 مهر 1392

روزانه ...

روزها دارن سپری میشن و عزیز دل مامان روز به روز شیرین تر و البته شیطون تر میشه در اون حد که کم مونده بشینم گریه کنم دوتا عادت بد پیدا کردی یکش اینه که چند ماهی عادت پیدا کرده بودی که دستت رو میذاشتی رو سینه من تا خوابت ببره یا کلا من اگه نشسته بودم باید این کار رو میکردی و به قول خوت که میگی بهش نَ نی مدام میگی نَ نی نَ نی چند هفته با این کلک که اوف شده بریدنش بهش دست نزن قانع شدی و اصلا بهونه نگرفتی و هر موقع که دلت میخواست خودت میگفتی نَ نی اوف شده  و بیخیالش میشدی ولی بعد اون عادت کردی انگشت سبابتو میخوری چند روزی هم هست که هر دو رو میخوای و زیر بار اوف شده نمیری البته انگشتت رو مدام نمیخوری گاهی موقع خواب بعضی وقتا ...
2 مهر 1392

عروسی اقا بابک و فاطمه جان

چهار شنبه عروسی اقا بابک برادر شوهر خاله فریبا بود که رفتیم واسه عروسی موهات رو بابا بابلیس فر کردم خیلی قیافت عوض شد خیلی ناز شده بودی و خیلی هم مو فر بهت میومد ولی از اونجایی که موهات خیلی لختن تو راه که خوابت برده بود همش باز شد و کلا موهات خیلی نامرتب شد هنوز از راه نرسیده شروع کردی به رقص یه جا بند نبودی چند بارم تو سالن لایه صندلیها گم شدی نمیشد اخه همش بین اون همه مهمون دنبالت باشم  ولی در کل خیلی بهت خوش گذشت عزیزم تا تونستی قر تو کمرت رو خالی کردی اون وسط مهمونها هم کلی قربون صدقت میرفتن انقدر که شیرین میرقصیدی عشقم سعی بر عکاسی از دخملیمون داشتیم که دخملیمون بند نمیشد یه جا و در حال رقص بود هنوز ...
1 مهر 1392

مسافرت یک روزه (ابگرم-دریاچه اوان)

عزیز مرحمت چند وقتی میشه که پاهاش خیلی درد میکنه و دکتر گفته بود که اب درمانی براش لازمه بابایی هم تصمیم گرفت تا بریم چشمه ابگرم سمت همدان عزیز اشرف هم باهامون اومد ساعت 6 صبح راه افتادیم شما که تو خواب ناز بودی و موقع صبحانه خوردن بیدار شدی نزدیکایه قزوین ایستادیم و صبحانه خوردیم بعد به سمت ابگرم حرکت کردیم تقریبا 10 رسیدیم خیلی حوضچه کوچیکی برایه اب گرم داشت اول انقدر بوی اهک اذیت میکرد که نمیشد شما رو ببرم تو اب ولی کم کم عادت کردیم به بوش گرمایه اب هم خوب بود خیلی خوشت اومده بود و کلی اب بازی کردی و کلی هم لگن بازی هر چی لگن پیدا میکردی بر میداشتی و هی اب از این میریختی تو اون ساعت 12 کارمون اونجا تموم شد و واسه ناهار من...
25 شهريور 1392

نمایشگاه مادر کودک (سال 92)

شنبه اخرین روز نمایشگاه مادر کودک بود صبح که بیدار شدیم تصمیم گرفتم با عزیز بریم نمایشگاه ساعت 11 بود رسیدیم و بعد از پیمودن کلی راه رسیدیم به غرفه هاخوب شد که کالسکتو برده بودم وگرنه تو غرفه ها نمیتونستم کنترلت کنم از بس که وسائل بازی و جذب کننده برات وجود داشت بازی فکری رو اصلا نخواستی انجام بدی غرفه نی نی سایت که با این اقا دلقکه با بچه ها عکس مینداخت و چند روز دیگه تو سایت عکسهار رو میذارن چند هفته ایه یاد گرفتی بگی باب اسپنجی اینم عکس با باب اسفنجی جونت کمی هم نقاشی تو همین غرفه نقاشی صورت هم انجام میدادن و تو بالاخره به ارزوت رسیدی که به نوعی ارایش کنی و صد البته رژ...
24 شهريور 1392