یه روز خوب در لواسانات
هفته گذشته پنجشنبه مراسم ختم قران مادر بزرگ زن عمو افسانه دعوت داشتیم خدا رحمتشون کنه یعنی تو مراسم بقدری بدو بدو کردی و خرابکاری که از خجالت داشتم اب میشدم قبل از اینکنه برسم اونجا رفتم برات یه بسته مداد رنگی و دفتر گرفتم که باهاشون سر گرم بشی ولی چند دقیقه بیشتر جواب نداد با دیدن بچه هایه دیگه شما هم راه افتادی تو جعبه یه قرانها میرفتی میشستی خانهایی که گریه میکردن و چادر رو صورتشون میکشیدن میرفتی چادرهاشون رو میزدی بالا ببینی چه خبره اون زیر فک کنم که فکر کرده بودی دارن باهات دالی بازی میکنن منم که نگو از خجالت داشتم اب میشدم اب میویه یه پسر ه رو گرفتی خوردی حالا از تو هم بزرگ تر بود بیچاره اونم هیچ چی نگفت یعنی شانس اوردیم...
نویسنده :
✿مامان فرزانه✿
8:39