یه دسته گل از مامانو بابا
دیروز اماده شدیم که بریم عروسی بابایی تو پارکینگ داشت ماشینو تمیز میکرد
منم وسایلو گذاشتم تو ماشین و شما روهم گذاشتم پشت فرمون اخه فرمونوه
ماشینو دوست داری یهو یادم افتاد که لباسمو بالا جاگذاشتم سریع رفتم بالا که
بیارم وقتی اومدم پایین دیدم بابایی وایساده جلو ماشین و داره میخنده گفتم
چی شده
گفت دخترت از تو در ماشینو قفل کرده سویچم رو ماشینه دیدم فرمونو
گرفتی و بلند شدی وایسادی و بادست زدی و درو قفل کردی وای نمی دونی
وقتی فهمیدم چی شده چقدر ترسیدم
از اینکه اگه تا من برم بالا و کلید یدکی
رو بیارم و شما خدایه نکرده بیافتی چی میشه سریع رفتم بالا و اوردم خدا رو
شکر سفت سفت فرمونو گرفته بودی و نیافتادی اینم شد یه تجربه که دیگه تو
ماشین تنهات نزاریم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی