عید هم این طوری گذشت
امسال عید خوبی نداشتیم چند روز اول عید که مشغول دید و بازدید و مهمونی رفتن بودیم تا این که فکر کنم 6 هفتم عید بود که ساعت 6 صبح تلفن خونه زنگ خورد منم با کلی خوابالودگی و نگرانی از این که کی میتونه باشه این وقته صبح گوشی رو برداشتم زن عمو افسانه بود با خودم فکر کردم شاید محمد طاها مریض شده و میخواد راجع به دارو ازم بپرسه خلاصه بعد از کلی عذر خواهی گفت الان بیاید تهران اینو که گفت بند دلم پاره شد که واسه کسی اتفاقی افتاده گفتم کسی طوریش شده که زد زیر گریه که اقا بزرگ (بابا بابایی) حالش بد شده و بردنش بیمارستان شریعتی با کلی نگرانی بابایی رو بیدار کردم و راه افتادیم تو راه از عمو طاهر خبر گرفتیم گفت خطر رفع شده ما هم با خیاله راحت رفتیم رسیدیم خونه عمو محمد بابایی هم رفت بیمارستان پیش اقابزرگ
بنده خدا اقا بزرگ نصفه شب پشتشون درد گرفته بوده و سینشون میسوخته سریع عمو طاهر رسونده بودشون بیمارستان و خدا رو شکر که به موقع رسونده بودن و تو بیمارستان متاسفانه سکته قلبی کردن و خدا رو شکر چون بیمارستان قلب برده بودنشون سریع احیا شده بودن و خدا اقا بزرگ رو برامون نگه داشت چند روز پیش انژیو انجام دادن و چند تا از رگها شون بسته بوده و هنوز باید تو سی سی یو بستری باشن این چند روز هم بابایی و عموها پیششون میموندن انشاالله که هر چه زودتر حالشون خوب بشه و برگردن پیشمون
اینم چند تا عکس از دید و بازدید هایه عید که شما خیلی ما رو شرمنده کردی و تا تونستی خونه همه شیطونی کردی و یه جا بند نبودی شیرینی و شکلات از دستت در امون نبودن همش باید همه چی رو از رو میزایه صاحبخانه با شرمنده گی بر میداشتم البته چند جایی هم که رفتیم اسباب بازی و عروسک بود که باهاشون سر گرم میشدی و کمتر شیطونی میکردی البته تقصیر از منم بود که دیر متوجه شدم و برات عروسک با خودمون برنمیداشتم
البته از تمام دید و بازدی ها نتونستم عکس داشته باشم
گلم اماده شده بره عید دیدنی
با خاله فریبا رفتیم خونه خاله نسرینه من که طبق معمول عمو فرید دعوات کرده و شما هم از ترس سرتو انداختی پایین الاهی من فدایه اون ترسیدنت و حیات برم که اصلا سرتو بالا نمیاوردی
خونه مادر شوهر خاله فریبا که مجبور شدم همه وسایل رو میز پذیرایی و تلفونشون رو جمع کنم و خدا رو شکر چون خونشون عروسک داشتن با اونا سر گرم شدی گلکم
خونه دختر عمو ذهره من که با محمد و چند تا از عروسکاش سر گرم بودی
به به اینم شازده محمد و ماشینه خوشگلش
خونه خاله مریم من رفتیم از اونجایی که خاله جونم عاشقه بچه هاست و کلی حوصله داره با این که دیگه سنی ازشون گذشتی وقتی شما طبق معمول با دستمال ها میخواستی بازی کنی و من داشتم از خجالت اب میشدم خاله گفت اشکال نداره با این کار بیشتر سر گرم میشه به کسی هم کاری نداره چند تا دستمالم که دیگه ارزشی نداره بزار راحت باشه بعدشم که کارت با پاره کردن دستمال ها تموم شد خاله سطل اشغال رو اورد و بهت یاد داد که همشونو جمع کنی و بریزی تو اشغالی و با این روش کلی سر گرم شدی عزیزم
قبل از مریضی اقا بزرگ با دوستهایه بابایی رفتیم بازینو و بازم شما بهت کلی خوش گذشت
اینم موقعیه که خیلی داشتی شلوغ میکردی و من تو سبد عروسکات زندانیت کردم شما هم قربونش برم عین خیالت نبود و داشتی بازی میکردی تو اون حالت
و اما روز 13 بدر که چون دیروزش بابایی تو بیمارستان پیش اقا بزرگ مونده بود تصمیم گرفتیم 13 بدر رو خونه بمونیم تا بابایی استراحت کنه و کمی هم به درساش برسه که کلی عقب افتاده بود ظهر عزیز اشرف زنگ زد که غدایه ما امادس بیاد برم همین پارکه سر کوچه کباب کنیم بخوریم و زودی بیایم از اونجایی که این منطقه پارک خیلی زیاد داره زیاد شلوغ نبود غذا رو خوردیم شما هم یه چورت خوابیدی و بعد زرفتیم خونه این طوری بود که 17 روز عید گذشت و ما نتونستیم از تهران خارج بشیم و گشتو گذاری کنمیم ولی بازم خدا رو شکر که اقا بزرگ پیشمون هستن و سایشون بالایه سرمونه برایه گشتو گذار فرصت بازم هست ولی بودن در کنار این بزرگترها محدوده و تکرار نشدنی و باید قدر در کنارشون بودن رو بدونیم
عزیز و اقا جون دارن با نقاشی کشیدن دخملمو سر گرم میکن
چرت بعد از نهار خیلی میچسبه