روزها در گذرند ....
الان که دارم مینویسم ساعت 12:15 شبه با اینکه خیلی خسته ام ولی دلم خواست کمی برات بنویسم این چند روز همش خونه عزیز بودیم تا تنها نباشن تقریبا با امروز 13 روز از فوت اقا بزرگ میگذره پنجشنبه هر هفته هم مراسم ختم قران تو خونه داریم و خرج میدیم یه جورایی بدنمون دیگه داره کم میاره 13 روزه که همش سر پا بودیم و مشغول پذیرایی تو هفته هم نوبتی خونه عزیز میمونیم تا چهلم اقا بزرگ در بیاد دختر گلم این چند رو خیلی اذیت شدی گلکم سه چهار روز اول رو خونه خاله فریبا و عزیز اشرف بودی تا من بتونم بدون نگرانی از رسیدگیه به تو به کارها برسم ولی بقیه روزها پیش خودم بودی و تو این شلوغی نمیشد ازت توقع داشت که یک جا بند بشی و بدو بدو نکنی خلاصه هم به من سخت میگذشت و هم به تو عزیزم که همش باید دنبالت میبودیم تا نری تو حیاط و کوچه فقط با نقاشی کردن یه جا اروم میشستی و کاری به کاره کسی نداشتی
به عزیزت خیلی میخواد از این به بعد سخت بگذره تنها هم زبونش رو از دست داده خیلی دلم براش میسوزه اقا بزرگ خیلی هواشو داشت حالا کار واسه بابایی و عموها سخت شده و باید جایه اقا بزرگ رو براش پر کنن چقدر برام سخته که باور کنم اقا بزرگ از بینمون رفته خیلی سخته تحمل نبودن و ندیدنشون تو خونه بابایی هنوز وقتی باهام تلفنی صحبت میکنه و میخواد از خونه اقابزرگ اینا خبر ازم بگیره هنوزم میگه از اقا اینا چه خبر و با گفتن این جمله خودش چند لحظه سکوت میکنه و میگه مامانم اینا چه خبر یا وقتی صدایه موتور تو کوچه عزیز اینا میاد حالش گرفته میشه و یاد اقا بزرگ میوفته خیلی سخته که عادت هامون رو عوض کنیم و دیگه باور کنیم که بینمون نیستن برایه من که عروسشون بودم و تو این 7 سال باهاشون در ارتباط بودم انقدر سخته خدا میدونه بابایی چقدر داره اذیت میشه و ناراحته به خاطره از دست دادنشون وقتی یاد مهربونیاش میوفتم مثل الان بغضم میگیره هیچ چیز رو برایه خودشون نمیخواستن و همیشه میخواستن دیگران راضی باشن و در ارامش بنده خدا همش غصه زندگیه بقیرو میخورد و سعی داشت مشکل همرو حل کنه
مطمئنم که خداوند جاشون رو تو بهشت قرار میده
خدا رحمتشون کنه
این اخرین عکسیه که با اقا بزرگ انداختی روز مادر بود و همه خونشون جمع بودیم
با اینکه حال نداشتن ولی باهات بازی میکردن
خدا میدونه که چقدر دلم براشون تنگ شده و ارزو میکردم که ای کاش فقط یک بار دیگه میدیدمشون