یه روز خوب در لواسانات
هفته گذشته پنجشنبه مراسم ختم قران مادر بزرگ زن عمو افسانه دعوت داشتیم خدا رحمتشون کنه
یعنی تو مراسم بقدری بدو بدو کردی و خرابکاری که از خجالت داشتم اب میشدم قبل از اینکنه برسم اونجا رفتم برات یه بسته مداد رنگی و دفتر گرفتم که باهاشون سر گرم بشی ولی چند دقیقه بیشتر جواب نداد با دیدن بچه هایه دیگه شما هم راه افتادی تو جعبه یه قرانها میرفتی میشستی خانهایی که گریه میکردن و چادر رو صورتشون میکشیدن میرفتی چادرهاشون رو میزدی بالا ببینی چه خبره اون زیر فک کنم که فکر کرده بودی دارن باهات دالی بازی میکننمنم که نگو از خجالت داشتم اب میشدم اب میویه یه پسر ه رو گرفتی خوردی حالا از تو هم بزرگ تر بود بیچاره اونم هیچ چی نگفت یعنی شانس اوردیم هیچ چی نگفت وگرنه تو اون گیرو دار از کجا میخواستم اب میوه پیدا کنم بعدا هم رفتی موهاشو کشیدی اونم تو بغل مامانش نمیدونم چرا مویه بعضی هارو میکشی و اصلا معلوم نمیشه علتش چیه مثل یه بازی مو میکشی نه از سر عصبانیت نه از سر حرصی چیزی همین جوری الکی میکشی ما هم هر چی بهت میگیم متوجه نمیشی خلاصه به هر مصیبتی بود گذشت بقیه مراسم رو سر پا بودم و دنبال شما راه میرفتم تا خراب کاری نکنی یک وقت
شب هم موندیم خونه عزیز فردای او روز بدون برنامه ریزی رفتیم با عمو محمد اینا و عزیز اینا رفتیم لواسانات
خوب بود خوش گذشت بعد از این همه تو خونه نشینی یکم اب و هوامون عوض شد
شما هم که نگو تا دلت خواست اب بازی کردی سر بر میگردوندیم تو اب بودی انقدر دنبالت تو اب رفتم که دیگه از نفس افتادم
اولش همش عمو محمد دنبالت بود شما هم انگار نه انگار تو اب به اون سردی چه بازی میکردی
خیلی جالب بود لب اب بقدری اب سرد بود که نمیشود چند دقیقه ایستاد ولی وسط اب گرم گرم بود و واسه بازیه ایسان خانم خیلی خوب بود
فدات بشم که اصلا خسیس نیستی و از خوراکیهات میخوای به همه بدی اینجا هم مهربونیت نصیب محمد طاها شده
حالا هم سنگ بازی تو اب