یه روز خوب تو پارک بهشت مادران
چند روزی بود که تصمیم داشتیم تا ماه رمضان شروع نشده و خاله اعظم پیشمونه و نرفته شاهرود واسه ترم تابستونش با هم یه روز بریم بیرون اینطوری شد که قرار شد اول بریم طالاقان بعد به خاطر اینکه بچه ها اذیت نشن یه راه نزدیک بریم و قرار شد بریم چیتگر شب قبل که داشتم وبلاگتو چک میردم دیدم اناهیتا جان مامان ارمیتا جونم من و شما رو دعوت کردن پارک بهشت مادران اول خیلی ناراحت شدم که باز با برنامه یه من به تداخل افتاده و نمیتونم ببینمشون بعدش کمی فکرکردم که خوب ما هم به جایه چیتگر بریم اونجا عصری هم میتونم دوستام رو ببینم و یه تیر دونشون میشه اینطوری بود که بقیه رو هم راضی کردم که بریم اونجا خلاصه من و خاله اعظم و عزیز اشرف و خاله نسرین و دختر خاله زینب و خاله بهجت و دختر خاله سهیلا با هم رفتیم اونجا هوا خوب بود قابل تحمل بود پارکم که خیلی شلوغ بود ولی واسه بازیه شما و النا و طاها جان خوب بود و ما هم راحت وبدون لباس میتونستیم همش دنبالتون باشیم همش از اون شیب بالا میرفتید و رو چمنها سر میخوردید همه هم عاشقتون شده بودن
مدام هم سوال میکردن که شما و النا دوقلو هستید خیلی جالب بود چون قداتون تقربا یکیه و موهاتون لخته فکر کنم همه این جوری فکر میکردن هر کسی هم تو بساطش خوراکی میوه ای چیزی داشت بهتون میداد اگه هم تعارف نمیکرد که شما خودت دست به کار میشدی یه دختره واسه خودش دو تا یخ در بهشت خریده بود و رو چمنها با دوستش نشسته بودن و میخوردن که شما هم با خیال راحت و بدون تعارف یکی شو برداشتی و شروع کردی به خوردن من پیشت نبودم عزیز صدام کرد که بیا ببین دخترت چی کار داره میکنه منو میگه هم این شکلی بودم هم این شکلی خلاصه رفتیم واسه دختره یه یخ در بهشت دیگه گرفتیم
موقع ناهار هم سیر خوابیدی فکر کنم یه 2 ساعتی خوابت برد بعدازظهر هم من وسایل اش برده بودم نخود لوبیاشو پخته بودم فقط سبزی و رشتشو اضافه کردیم و با اینکه ورود پیک نیک ممنوع بود ما یواشکی روشن کردیم و آشمون اماده شد و جای دوستان خالی خیلی بهمون چسبید
اینم عکسها تا اینجایه روزمون یعنی قبل از قرار وبلاگیمون
دخملیم و النا در حال دعوا سر توپ ا ینم طاهای گلم
و ایسان پیروز میدان میشه و توپ روبه دست میاره
اینجا هم سر طاها دعوا بود و ایسان هم به زور میخواست دست طاها رو بگیره که بازم موفق شد
ایسان خانم در خواب ناز به سر میبره و النا و طاها بی سرو صدا مشغول بازی
قربونت برم که انقدر بازی کردی که بیهوش شدی از خستگی
بعد از یه خواب دل چسب کمی اب بازی میچسبه
اینم مدل مویه جدیدته که با گیره چنگکی موهاتو میبندم این شکلی خیلی بهتره هرچقدر هم که با کش موهاتو سفت ببندم بازم همش بهم میخوره و از کش در میاد اما این طوری خیلی خوب میشه
انقدر کلاهتو پایین میذاشتی که میخواستی ما رو ببینی خودتو این شکلی میکردی
همستر زیبایه من عزیزم موش کوچولو عاشق این عکستم
و حالا بازم بالا رفتن از این شیب
و این شکلی پاین اومدن چه کیفی میکردید شما سه تا
و اما بگم از قراره وبلاگیمون که قرار بود ساعت 5 باشه
ساعت از پنج گذشته بود و خبری ازشون نبود از مامان اینا خواستم که کمی بیشتر بمونم تا بتونم دوستام رو ببینم اما ساعت 6:30 دقیقه بود و من دیگه نا امید شدم از دیدن دوستام مخصوصا که نگهبان پارک گفت که اینجا 3 تا در داره و با خودم گفتم شاید از اون یکی در اومده باشن خلاصه شروع کردیم به جمع کردن وسائل که بریم که از دور یه چیز اشنا دیدم بله دوچرخه یه اوا جام رو دیدم و با کلی ذوق رفتم سمتشون و بالاخره تونستم دوستام و نی نی هایه نازشون رو ببینم به همون صمیمیتی بودن که از تو عکساشون می تونستم بفهم با این که مدت زمان کمی تونستم پیششون بمونم ولی از دیدار باهاشون کلی لذت بردم امیدوارم دفعه یه بعد بیشتر کنارشون بمونم
اینم چند تا عکس که به سختی از این وروجکا گرفتم یک جا نمیموندن که ایسانم که نمیدونم چرا چسبیده بود به خاله اعظم و کوتاه هم نمیومد
اینم یه روبوسی تو دیدار اول که متاسفانه نتونستم عکس خوبی ازش بندازم
اینم اوا جونم که خیلی نازه و عین النا شیطونیش اروم و بی صداست بر عکس ایسان و ارمیتا
اینم یه عکس تکی از ارمیتایه نازم
ارمیتا و ایسان هم شیطنت هاشون عین همه و هم علایقشون عین همه هر دو عاشق توپ
و اینم بنیتا یه عزیز که متاسفانه من سعادت اشنایی با وبلاگشون رو نداشتم و اونجا باهاشون اشنا شدم کوچولویه دوست داشتنی بود اینجا هم ایسان خانم دوچرخه یه اوا جان رو از دست بنیتا در اورد و خودش روش نشت
قربون اوا جونم برم که اصلا رو وسائلش حساس نیست و گذاشت که ایسان سوار دوچرخش بشه
و این هم یه عکس سه نفری که یه سختی گرفته شد
و بعدشم اب بازی با ارمیتا
امیدوارم این کوچولو هایه دوست داشتنی همیشه همین طور شاداب و سر حال باشن