ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

اخرین روزهایه 1 سالگی

1392/5/16 12:11
669 بازدید
اشتراک گذاری

                                                  

ماهه شدی دخترم

دخترکم دلبرکم عزیزترینم بهترینم روز به روز بزگتر و شیرین تر از پیشش برایم شدی تمام لحظه هایم را با تو شریک شدم تمام غمها و شادیهایم را با تو سپری کردم تو ارام بخشم بودی تو همدمم بودی نه با حرف زدن برایم نه با گوش دادن به حرف هایم تنها نگاهت و لبخندت و صدایه خنده هایت برایم کافی بود تا بفهمم که چقدر خوشبخت هستم و دیگر به چیزی نیاز ندارم تنها داشن تو برایم کافیست 

به سال قمری  یعنی 28 رمضان دیروز روز به دنیا اومدنت بود شیرینم ساعت 10 شب

تولدت مبارک


 میخوام بالاخره از خاطره روز به دنیا اومدنت برات بنویسم

عزیز دلم یک هفته زودتر از موعد به دنیا اومدی

خانم دکتر شهاب الدین اخرین وقت چکاپ رو برام گذاشته بودن ساعت 8 شب من بابایی باهم رفتیم سمت مطب و البته قبلش رفتیم پیش دکتر پوست چون چند هفته بود که زیر ناخنم قارچ زده بود و باید فریزش میکردم تا بیوفته اقایه دکتر که منو با اون شکم بزرگ دید پسید که چند ماهتونه منم گفتم تو ماه اخرم اخر هفته وقت زایمانم دکتره با یه تعجبی گفت وا شما باید الان تو بیمارستان باشید چرا اینجاییدتعجب منم متعجب که وا مگه چیه یه هفته مونده خوب خلاصه کارمون رو انجام دادیم و رفتیم پیش دکتر شهاب خانم دکتر طبق معمول صدایه قلبتو خوش میدادن شما هم که نگو چقد قلبت تند تند میزدقلب انقدر صداش جالب بود که بابایی به شوخی میگفت داره بندری میزنه نیشخند تو همین شوخی کردن ها با دکتر بودیم که یهو صدایه قلبت قطع شدنگران خانم دکتر چند بار جایه میکروفن رو عوض کردن شکمم رو تکون دادن تا باز قلبت صداش اومد خانم دکتر و من که خیلی جا خورده بودیم از این شرایط  من مبهوت خانم دکتر بودم که چرا این شکلی شده بود ناراحت

فکر کنم دکتر پوسته یا فال بین بود یا صغش سیاه بود عصبانی

دکتر شهاب گفت ممکنه بازم این اتفاق تو این یک هفته بنا به هر دلیلی بیفته و خوب نیست بیشتر از این صبر کنیم و ریسک کنیم شما برو برس بیمارستان منم سریع بیمارم رو راه میندازم  و میام

بابایی که مثل فشنگ دوید سمت ماشن تا از پارک در بیاد و بیاد جلو مطب منم که با خیال راحت اروم اروم میرفتم سمت ماشین نمیدونم چرا ولی اصلا نگران نبودم و خیالم راحت بود که اتفاقی برات نمییوفته

مطب تو اریاشهر بود و بیمارستان چمران تو شمال شرق با وجود ترافیک حدودا ساعت 9:30 رسیدیم بیمارستان تو راه من به عزیز اشرف خبر دادم که دارم میرم بیمارستان عزیز اینا اون موقع تو اندیشه بودن و ما ساکن تهران بیچاره کلی گریه کرده بود از اینکه من تنهایی دارم میرم بیمارستان خاله  فریبا هم موقعی که من تو اتاق عمل بودم با عزیز مرحمت اینا رسیده بودن

وقتی رسیدیم بیمارستان منو اورژانسی بردن اتاق عمل و سزارین با بی حسی انجام شد که یه امپول به کمرم زدن که هنوزم گاهی جاش میسوزه ولی خیلی خوب بود که میتونستم به دنیا اومدنت رو ببینم عزیزم دوست نداشتم بیهوش کامل میشدم وای که چقد روز خوبی بود اون روز قلب

بعد از اینکه حس پاهام برگشت از اتاق عمل اوردنم تو بخش چند دقیقه بعد هم شما رو اوردن پیشم وای که چقد کوچولو بودی عزیزمفرشته

خدا رو شکر زیاد گریه نمیکردی خوب هم شیر میتونستی بخوری فردایه اون روز هم تو بیمارستان موندیم تا پزشک اطفال معایناتش رو کامل کنه و بینایی سنجی و شنوایی سنجی هم بشی

و روز عید فطر از بیمارستان مرخص شدیم

و اما بگم از دو ماه اول زندگیت که خیلی خیلی بهم سخت گذشت

خدا رو شکر از بیمارستان که اومدم خونه خیلی حالم خوب بود و راحت راه میرفتم و سر پا بودم

تا دو روز بعدش که انگار نه انگار زایمان کرده بودم

تا اینجا که نشستم پشت فرمون و با عزیزم رفتیم بیمارستان که مدارکت رو از بیمارستان بگیریم برایه شناسنامه اونجا یه سر به خانم دکتر زدم خانم دکتر که منو دید جا خورد که اینجا چی کار میکنم و الان باید تو رخت خواب باشم منم که قضیه رو بهش گفتم کلی شاکی شد که تو عمل کردی و خون از دست دادی اگه پشت فرمون فشارت میوفتاد چیکار میکردی اخه آخ

خلاصه اومدیم خونه عزیز اشرف خونه ما مونده بود شب موقع خواب گفت ایسان پیش من بخوابه هر موقع شیر خواست میارم بهش شیر بدی تو راحت بخواب منم از اونجایی که حالم خوب بود گفتم نه پیش خودم بخواب راحت ترم و شما رو پیش خودم خوابوندم شب برایه شیر دادن بهت گذاشتمت کنارم تا شیر بخوری که نمیدونم یک دفعه خوابم برده بود خوابو وقتی به خودم اومدم و متوجه شدم که خوابم برده بوده و شما داشتی شیر میخورید و ممکن بود اتفاقی برات بیوفتهافسوس حالم از همون شب بد شد و حالت تهوع هام شروع شد از فرداش نه میتونستم غذا بخورم نه از جام بلند شم انقدر که بالا میاوردم

روزی 4 بار بالا میاوردمسبز بیچاره عزیز برام هرچی درست میکرد نمیتونستم بخورم و همش بالا میاوردم

حدودا 2 ماه یا من خونه عزیز بودم یا اونا خونه ما بودن چقدر دکتر رفتیم و چقدر دارو خوردم ولی بهتر نمیشدم که نمیشدم انقدر روحیم بد بود که همش گریه میکردم و از شنیدن صدایه گریه تو حالم خیلی بد میشد خوابم هم بهم ریخته بود و یهو از خواب میپریدم و انگار که اصلا نخوابیدم

بیچاره بابای خیلی اذیت شد همش یه پاش تو اندیشه بود یه پاش تو تهران منم وقتی پیشم بود حالم خوب بود و بعدش خراب چند بار که داشت بر میگشت  خونه خودمون تو راه بهش زنگ زدم گریه کردم و بابایی که حالمو میدید بر میگشت دوباره خونه عزیز

تا اینکه خاله نسرین یه دکتر روانشناس بهمون معرفی کرد تو میدون ونک که بریم پیشش من با خاطر اینکه مشکلمون حل بشه قبول کردم و با عزیز رفتیم

بماند که 1 ساعت تو مطب معطلمون کردن و بعد یه فرم دادن که براشون مشکلم رو بنویسم حالا من تو اون حال روز باید انشاء هم مینوشتم منتظرخلاصه به هر شکلی بود نوشتم و منتظر نوبت نشستم

پاشدم رفتم دستشویی موقع بیرون اومدن دیدم در باز نمیشه استرسحالا در بزن کی در بزن

(منم از اونجایی که تو بچگیم یه بار تو حمو گیر کرده بودم و یک بار تو دستشویی مهد کودکم از محیط هایه بسته این شکلی میترسم و هیچ وقت در جایی رو قفل نمیکنم ولی چون اونجا یه جایه عمومی بود در قفل کردم که از شانس من قفلش خراب بود )

چون دستشویی انتها سالن بود دیر متوجه صدایه من شدن و حدودا یه ده دقیقه ای طول کشید تا درو باز کنن فکر کن حالا منشیش به من  میگه چرا درو قفل کردی کسی نمیومد  اونجا که  ابرو

به جایه اینکه قفل رو درست کنن یا یه برچسب بزنن که در خرابه تازه طلب کارم بود از من خانم

خلاصه نوبتمون شد رفتیم پیش دکتر اول یه خاطره گفت از گیر کردن خودش تو ادارشون که یه رب طول کشید گفتنش بعد گفت مشکلتون چیه حالا من همشو تو فرم نوشتما

خلاصه شد نیم ساعت دکتر گفت خوب شما باید برید پیش خانم فلانی اتاق بغل

خلاصه رفتیم اتاق بغلی پیش خانم فلانی دوباره گفت مشکلتون چیه وای بازم دوباره من شروع کردم به تعریف کفری شده بودم ازشون بعدم یه قرص ارام بخش برام نوشت گفت روزی 3 جلسه براتون وقت میذارم که بیاد اومدیم بیرون منشیش گفت اقایه دکتر ویزیتشوت 45 دقیقه 50 هزار تومان و خانم دکتر 40 هزار تومانه شما هم مجموعا 1 ساعت پیششون بودین قابل نداره 80 هزار تومان بدید

حالا کلا 10 دقیقه هم کار مفید واسه من انجام نداده بودنا ابله

تازه ما میخواستیم بریم پیش یه دکتر نه دوتا دکتر نیشخند

بعدشم کلی معطل شده بودیم تو دستشویی هم که گیر کرده بودم کلی هم دکتر برام خاطره تعریف کرده بود حالا باید 80 هزار تومان هم میدادم و خوشحال میرفتم واسه جلسه بعدخنده

خلاصه پرداخت کردیم و اومدیم بیرون از همون رو انقدر به اتفاق پیش اومده خندیدم و به هر کسی که تعریف میکردم از پول بیخودی که داده بودم کفری میشد و میخندید حالم خوب شد داروشم که اصلا نخریدم که بخوام بخورم من رفته بودم مشاوره نه اینکه دارو بهم بدن که تو شیرم میرفت واسه بچه خوب نبود

کم کم حالم بهتر شد و دیگه خونه خودمون تنها میموندم 

و خدا رو شکر الان هم مثل قبل با همون روحیه بالا هستم و در کنار تو

و عاشقانه میپرستمت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

علی
16 مرداد 92 12:29
سلام دوست من وب خوبی داری ومیتونی از این خوبتر هم بشه من یه وب دارم پر از شکلک ها متنوع وناز اگه دوست داشتی بیاهم سر بزن ونظرتونو بگو دربارش هم اگه دوست داشتین تبادل لینکم میکنیم


حتما عزیزم
مامان مهرناز
17 مرداد 92 1:03
23 ماهگیت مبارک عسلم
چه خاطراتی
خاطره زایمان خیلی شیرینه
ان شالله همیشه شاد شاد باشین وهمیشه از خاطره های شادتون بنویسین
روانشناسه خیلی خنده دار بودعجب ماجرایی داشتی


ممنونم خانمی
انشاالله
حیف که مریض بودم اون موقع و گرنه عمرا بهش پول میدادم
سارا مامان آرتین
22 مرداد 92 2:19
عزیزم الهی بگردممممممممممممم بیا بغلممممممممممممم
ولی خوببببببببب چه میشه کرد اینم یه جورشه دیگهههههههههه
23 ماهگی گل دخملی مبارکککک


کی؟ من بیام یا ایسان ؟
ممنونم عزیزم