مسافرت یک روزه (ابگرم-دریاچه اوان)
عزیز مرحمت چند وقتی میشه که پاهاش خیلی درد میکنه و دکتر گفته بود که اب درمانی براش لازمه بابایی هم تصمیم گرفت تا بریم چشمه ابگرم سمت همدان
عزیز اشرف هم باهامون اومد ساعت 6 صبح راه افتادیم شما که تو خواب ناز بودی و موقع صبحانه خوردن بیدار شدی نزدیکایه قزوین ایستادیم و صبحانه خوردیم بعد به سمت ابگرم حرکت کردیم تقریبا 10 رسیدیم
خیلی حوضچه کوچیکی برایه اب گرم داشت اول انقدر بوی اهک اذیت میکرد که نمیشد شما رو ببرم تو اب ولی کم کم عادت کردیم به بوش گرمایه اب هم خوب بود خیلی خوشت اومده بود و کلی اب بازی کردی و کلی هم لگن بازی هر چی لگن پیدا میکردی بر میداشتی و هی اب از این میریختی تو اون
ساعت 12 کارمون اونجا تموم شد و واسه ناهار من از بابایی خواستم که بریم دریاچه اوان تو جاده الموت راه کمی دور بود ولی عکسهاش رو دیده بودم و خیلی دلم میخواست که برم اونجا تا قزوین 1 ساعتی تو راه بودیم و از اونجا تا دریاچه هم 1 نیم بیشتر شد اونم جاده ای مثل جاده چالوس و البته صد برابر پر پیچ و خم تر که تمومی هم نداشت ما هم گشنه مگه میرسیدیم هر کوهی رو میرفتیم بالا مییومدیم پایین میگفتم حتما این پایینه ولی نبود خلاصه ساعت 2 نیم بود که رسیدیم خیلی دریاچه قشنگی بود انصافا هم تمیز بود و هم اب هوایه خوبی داشت بساط جوجه راه انداختیم بعد ناهار بابایی که خیلی خسته شده بود خوابید و ما هم رفتیم لب دریاچه
تازه از خواب بیدار شدی هوا هم خیلی سرد بود پتو پیچت کردیم
اون گربه پشت سرت رو دیده بودی و ول کن نبودی هی میرفتی اونجا هی ما میاوردیمت
دوباره که سوار ماشین شدیم خوابت برد تو کل مسیر همش بغل عزیز اشرف بودی و اصلا بغل من نیومدی بیچاره مامانم کلی خسته شد
بالاخره رسیدیدم دریاچه اوان
باقیمونده غذا هارو هم دادیم این سگه خورد خیلی خوشت اومده بود از غذا دادن به حیوونا
دریاچرو دیدی یه سنگ ورداشتی و داری با ذوق میدوی به سمت دریاچه تا سنگ رو بندازی داخلش
نتونستم راضیت کنم که نری تو اب به ناچار ما هم اومدیم تو اب
یهو میشستی تو اب کلی ذوق میکردی
لباساتو خواستم عوض کنم بریم ول کن اب نبودی با چوب افتادی به جونش حالا نزن کی بزن
چشماتم میبستی اب نره تو چشمت
برایه اولین بار گاو هم از نزدیک دیدی
عزیز تو لیوانش اب داشت ریخت دهن گاو گاو هم با زبون خورد دستشو که اورد پایین تو هم میخواستی ازش اب بخوری که عزیز تونست جلوت رو بگیره
صدایه اهنگو شنیدی شروع کردی به رقص دوباره اونم چه رقصی
بابایی بالاخره بیدار شد و هوا داشت تاریک میشد و جاده هم خطرناک بود نمیشد بمونیم و قایق سوار شیم اگه سری بعد بابا اورد که بعید میدونمبا اون جاده دوباره بیاره حتما سوار میشیم
دیگه غروب شد و ما راهی شدیم