ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

تــــــــــــــــــــــولد بــــــــــــــــــــــــــاران جــــــــــــــــــــــــــــان

پنجشنبه تولد باران جان دعوت بودیم طبق معمول پنجشنبه ها ماشین دست بابایی بود و قرار بود خودمون با ماشین راه بریم که از شانس ما اولین برف پاییزی صبح بارید و هوا چنان سرد شد که بابایی میگفت تو این هوا نرید سختتون میشه ولی از اونجایی که من اصلا نمیتونم از این دوره همیهای دوستانم بگذریم به هر شکلی بود راهی شدیم تا شرکت بابایی رفتیم از اونجا هم بابایی رسوندمون زود رسیدیم شما هم تو ماشین کمی خوابیدی و زود بیدار شدی و چون کم خوابیده بودی میدونستم که قرار شیطونی کنی خوابت که بهم بخوره کلا پر انرزی تر از همیشه میشه و کارهای خیلی بدی هم میکنی مثل کشیدن مو بچه ها یا زدنشون البته اروم و نه به قصد دعوا یا ناراحتی کلا نمیدونم به چه علتی ولی گ...
3 دی 1392

باب اسفنـــــــــــــــــــــــجی

دخملم چند وقتی عاشق کارتون بابا اسفنجی شدی و از پای تلوزیون بلند نمیشی یه کله باب اسفنجی نگاه میکنی نمیذاری ما هم برنامه  خودمون رو ببینیم اسپیکر کامپیوتر خراب شده بود بابایی یکی دیگه خرید و حالاتو اتاق نگاه میکنی که ما هم کمی از تلویزیون بتونیم استفاده کنیم حال از اون موقع تا چشمت رو باز میکنی از خواب و کامپیوتر رو میبینی میگی بابا اسفنجی بذار  خیلی حرف گوش کن شدی کلا سر هیچ چیزی لج نمیکنی و وقتی برات توضیح میدم که این کار رو الان نباید انجام بدی زود گوش میکنی حتی در مورد انگشت خوردنت و نَ نی که هنوز ول کنشون نیستی ولی حتی تو خوابم که باشی بهت بگم دستت رو نخور زود میگی باشه یا مثلا خونه عزیز بردنی برات شرط میذارم که موقعی که...
3 دی 1392

عاشورا و توسوعا 1392

ایام محرم خونه خاله فریبا بودیم بابایی هم خونه عزیز بود و با عموها میرفتن هیئت اقا بزرگ خدا بیامرز که امسال خیلی جای خالیشون حس میشد خونه خاله فریبا هم بیرون نمیرفتیم چون نمیخواست تو محل با کسی روبرو بشه و اعصابش بهم بریزه شما رو عزیز شام غریبان برد بیرون و کلی شمع فوت کرده بودی ولی هیچ عکسی نتونستم ازت بگیرم صبح روز تاسوعا هم خبر دادن که شوهر عمه بابایی فوت کرده یکی دو روزی هم این شکلی درگیر بودیم جمعه هم مجلس سومشون بود که عزیزم اشرف هم اومد باهامون شما هم تازه از خواب بیدار شده بودی و تو بغلش بودی تو مسجد که دستشوییت رو نگه نداشتی و تمام لباس خودتو عزیز رو کثیف کردی بماند که  چطوری تا اخر مجلس عزیز رو پاش نگهت داشت که نری جایی رو نج...
3 دی 1392

استعداد نقاشی

چند روز پیش خونه عزیز اشرف بودیم  خاله فروغ تخته وایت برد رو اورد برات تا سرگرم بشی و یه جا بشینی  عزیزم هم بهت میگفت که ادم بکش چشم بذار براش من یکم توجهم جلب شد به نقاشیت که دیدم بله داری قشنگ یه صورت ادم میکشی و براش دو تا چشم گذاشتی دو تا گوش کنار صورتش دقیقا دماغ رو هم درست پایین چشمها میذاشتی  خیلی قشنگ هم براش مو میکشیدی یعنی من که داشتم خود زنی میکردم از تعجب و ذوق که اینارو کی یاد گرفته که عزیز گفت من یادش دادم و واسه ما الان داشت رو میشد برایه دستاشم پایین کله  دوتا خط میکشیدی بعدش گفت ماهی بکش قشنگ یه شکل کشیده به صورت ماهی کشیدی براش یدونه چشم گذاشتی انتهایه ماهی مثل ضرب در به هم رسیده بود و تهش باز...
3 دی 1392

یلدا 92

امسال یلدا ما دوبار شد چون خاله فریبا نمیتونست شنبه اینجا باشه پنجشنبه دور هم جمع شدیم خونه اقا جون و شنبه هم که شب یلدا بود اقا جون و عزیز اومدن خونمون خاله اعظم که دانشگاه بود خاله فروغ هم خونه دختر خاله بهار بود من دیر بهش خبر دادم که میخوان بیان اینجا و اونم نتونست برنامشو عوض کنه خلاصه که 5 تایی دور هم بودیم امسال راستی کلاه یلداتم یادم رفت بذارم سرت اینم از سفره امسالمون با یه زره هنرنمایی هندوانمون انقدر بزرگ بود که دو نصفش کردم که دو تا تزئین  بشه یه  سبد درست کردم و توشو پر از انار کردم  نصف دیگشم  مثل کیک برش دادم اینم لبوهای گل گلی من اینم هندوا...
3 دی 1392

با تاخیر زیاد اومدیم

وبلاگ دخملیمون رو بعد از فکر کنم 2 هفته بالاخره اپ کردیم تو این چند وقت اتفاقات زیادی برامون افتاد که یکیش رو باید خصوصی بعدا برات بنویسم بقیشم هم خوب بود هم بد خوبش :پروژه پوشک گرفتن  بود و که خدا رو شکر داره جواب میده بهمون تو خونه 10روزی میشه که پوشکت نکردم چند روزی هم بیرون نمیرفتم تا خیالم راحت شه که هر بار میگی که دستشویی داری و تو خیابون کار دستمون ندی ولی خدایش این مرحله خیلی سخته برام از کثیف شدن خونه که نگو همش بهت میگم بریم دستشویی جیش داری نمیتونم صبر کنم تا خودت بخوای بگی از ترس اینکه خودت رو نگه نداری و  بخوای لباسات یا خونه رو کثیف کنی تند تند خودم میبرمت دستشویی ولی نباید این کار رو بکنم تا خودتم حواست باشه بعضی و...
8 آبان 1392