ایسانایسان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

☃ لـحظه لـحظه بـا آیسان

این روزهایه دخملیم...

عزیزم روز به روز داری بزرگ تر و خانم تر میشی و البته شیطون تر انقدر روزها دارن تند تند میگذرن که وقتی ماهگردت میرسه متوجه میشم که چقد زمان زود میگذره وقتی تازه به دنیا اومده بودی حالم اصلا خوب نبود و مدام گریه میکردم که تو چقدر کوچولویی و کی میشه تو یک ماهت تموم بشه چقدر الان حسرت اون روزها رو میخورم که اصلا نفهمیدم چطور گذشت یه روز حتما از خاطرات اون روزها و خاطرات زایمان برات مینویسم عزیزم حرف زدنت خیلی پیشرفت کرده وقتی در کابینت یا در بالکن بسته است میگی باس کن (باز کن )انقدر تند تند هم میگی که نگو واسه بلندکردن بابایی فقط میگی پاشو چیزی که داغ باشه رو میگه داغ موقعی هم که تشنت باشه که یکله میگه اب اب اب موقعی هم که ت...
26 تير 1392

یه روز خوب تو پارک بهشت مادران

چند روزی بود که تصمیم داشتیم تا ماه رمضان شروع نشده و خاله اعظم پیشمونه و نرفته شاهرود واسه ترم تابستونش با هم یه روز بریم بیرون اینطوری شد که قرار شد اول بریم طالاقان بعد به خاطر اینکه بچه ها اذیت نشن یه راه نزدیک بریم و قرار شد بریم چیتگر شب قبل که داشتم وبلاگتو چک میردم  دیدم اناهیتا جان مامان  ارمیتا جونم من و شما رو دعوت کردن پارک بهشت مادران اول خیلی ناراحت شدم که باز با برنامه یه من به تداخل افتاده و نمیتونم ببینمشون بعدش کمی فکرکردم که خوب ما هم به جایه چیتگر بریم اونجا عصری هم میتونم دوستام رو ببینم و یه تیر دونشون میشه اینطوری بود که بقیه رو هم راضی کردم که بریم اونجا خلاصه من و خاله اعظم و عزیز اشرف و خاله نسرین و د...
21 تير 1392

اخرین روزهایه 21 ماهگی

بالاخره 21 ماهگیت هم داره تموم میشه دیگه داری بعضی کلمات رو که ما میگیم تکرار میکنی ولی خودت ازشون استفاده نمیکنی و هر وقت بگیم تکرار میکنی البته کاملا درست تلفظ نمیکنی ولی خوب بازم خوبه کم کم اینم درست میشه شیطنت هات خیلی زیاد شده البته خیلی هم شیرینن ولی من دیگه دارم کم میارم از بس دنبالتم و دارم جمع جور میکنم و همش لباس میشورم تنها چیزی که در حال حاظر تو خونه میتونه کاری کنه که کمی اروم بگیری و یک جا بشینی کارتون کلاه قرمزی و پسر خالست که تقریبا روزی دوبار نگاهش میکنی اونم فقط سریه اول کلاه قرمزی رو که ما زمان بچگیمون میدیدم سری هایه جدیدش رو نگاه نمیکنی و اشاره میکنی که اون یکی رو برات بزارم من که خودم عاشقشم وقتی تو سینما ها اومده بود ...
6 تير 1392

ایسان شکمو تو مسابقه شرکت میکنه

از اونجایی که ایسان خانم واقعا یه شکمویه درجه یکی تو این مسابقه شرکت دادمت  تواین عکس 11 ماهته و برایه اولین بار داری جوجه با استخون میخوری عزیزم   چقدم که با اشتها میخوری منتظر رای هایه خوبتون هستیم   ...
6 تير 1392

یه روز خوب در لواسانات

هفته گذشته پنجشنبه مراسم ختم قران مادر بزرگ زن عمو افسانه دعوت داشتیم خدا رحمتشون کنه یعنی تو مراسم بقدری بدو بدو کردی و خرابکاری که از خجالت داشتم اب میشدم  قبل از اینکنه برسم اونجا رفتم برات یه بسته مداد رنگی و دفتر گرفتم که باهاشون سر گرم بشی ولی چند دقیقه بیشتر جواب نداد با دیدن بچه هایه دیگه شما هم راه افتادی تو جعبه یه قرانها میرفتی میشستی خانهایی که گریه میکردن و چادر رو صورتشون میکشیدن میرفتی چادرهاشون رو میزدی بالا ببینی چه خبره اون زیر فک کنم که فکر کرده بودی دارن باهات دالی بازی میکنن منم که نگو از خجالت داشتم اب میشدم اب میویه یه پسر ه رو گرفتی خوردی حالا از تو هم بزرگ تر بود بیچاره اونم هیچ چی نگفت یعنی شانس اوردیم...
4 تير 1392

روزانه (2)

دخترکم باید خیلی خیلی منو ببخشی   که خیلی نمیرسم بیام وبلاگت رو آپ کنم باور کن هنوز انقدر کار برایه انجام دادن تو خونه دارم که نه میرسیم جایی بریم نه اینکه زیاد پایه کامپیوتر بشینم و برات مطلب بنویسم  امیدوارم منو ببخشی حدودا  50 روز از لحظات شیرینت رو از دست دادم و نتونستم برات ثبتشون کنم تو هفته یه گذشته 22  خرداد تولد بابایی بود که نتونستم براش تولد بگیرم و یا حتی اینجا براش پیام تبریک بذارم روز قبل از مراسم چهلم میشد و ما هم سخت درگیر اماده سازیه لوازم پذیرایی بودیم تو همین هفته سعی میکنم براش جبران کنم 21 ماهگیت هم تموم شد و وارد 22 ماهگی شدی و بابت تاخیر تبریکش بازم عذر خواهی میکنم عزیزم قرار داد خون...
30 خرداد 1392

روزانه

دختر گلم این چند هفته گذشته نمیرسم برات مطلبی بذارم و وبلاگت رو آپ کنم البته جایی هم نمیریم که بخوام عکس ازت بندازم خونه هم که اکثرا نیستیم معمولا از سه شنبه تا شنبه خونه عزیز هستیم که تنها نباشن و پنج شنبه ها هم که ختم قران و شام داریم خونه عزیز  کلا ریتم زندگیمون خیلی عوض شده تا بخواد به روال عادیش برگرده زمان میبره به گل دخترم خیلی سخت میگذره چون وقتی برایه بازی و بیرون بردنش ندارم موقعی هم که میایم خونه خودمون فقط باید لباس بشورم و اتو کنم که خیلی از وقتمو میگیره دسته عزیز اشرف درد نکنه که باز میاد و تورو میبره خونشون و پارک تا یکم تفریح کنی انشاالله بعد از چهلم اقا بزرگ جبران میکنیم برات عزیزم روز پدر مصادف شده بود با چهلم اق...
7 خرداد 1392

باور ندارم رفتنت را ...

    کاش آن شب را نمی آمد سحر         کاش گم در راه پیک بد خبر              ای عجب کان شب سحر اما به ما                 تیره روزی آمد شام دگر       دیده پر خون از غم هجران  و او         با لب خندان چه اسان بر سفر             ای دریغ از مهربانی هایه او               دست پر مهر آن کلام پر شکر         غصه ها پ...
5 خرداد 1392

روزها در گذرند ....

الان که دارم مینویسم ساعت 12:15 شبه با اینکه خیلی خسته ام ولی دلم خواست کمی برات بنویسم این چند روز همش خونه عزیز بودیم تا تنها نباشن تقریبا با امروز 13 روز از فوت اقا بزرگ میگذره پنجشنبه هر هفته هم مراسم  ختم قران تو خونه داریم و خرج میدیم یه جورایی بدنمون دیگه داره کم میاره 13 روزه که همش سر پا بودیم و مشغول پذیرایی تو هفته هم نوبتی خونه عزیز میمونیم تا چهلم اقا بزرگ  در بیاد  دختر گلم این چند رو خیلی اذیت شدی گلکم سه چهار روز اول رو خونه خاله فریبا و عزیز اشرف بودی تا من بتونم بدون نگرانی از رسیدگیه به تو به کارها برسم ولی بقیه روزها پیش خودم بودی و تو این شلوغی نمیشد ازت توقع داشت که یک جا بند بشی و بدو بدو نکنی خلاصه هم ...
29 ارديبهشت 1392